و برای دیدنت آمدم .....به عشق دیدن تو دل تو دلم نبود...لحظه شماری می کردم تا زودتر به تو برسم..
مثل همیشه وقتی به قطعه شهدا وارد میشی انگار از دنیای مادی از دنیای خاکی و مرده جدا میشی انگار در همون بدو ورود کسی بند این دنیا رو ازت قیچی می کنه انگار پرده ها کنار میره و تو به دنیای زنده ها قدم می گذاری دنیایی که حضور تک تک شهدا را میشه احساس کرد...
انگار به وضوح میبینی که چگونه شهدا با لبخندی مهربون به تو خوشامد میگند و تو بوی عطر گلاب را از جای جای اون خاک حس می کنی....
هنوز چند قدمی را ه نرفته ایی که خود شهدا تو را با شربتی و شیرینی پذیرایی می کنندو چه گوارا است.....
آری برادرم به خانه ابدی تو جایی که تو و دوستان فداکارت در انجا آرمیده اید قدم گذاشتم...بعد از مدتها ....تو خود میدانی که با اینکه فرسنگها از تو دورم ولی قلبم همیشه پیش توست.....
برای من که از اروپا هر سال به دیدن تو میایم چیزی مثل سفر به دروازه های بهشت میمونه من هر سال به نزد تو و دیگر شهدا میاییم تا روحم را با حضور شما جلا بدهم و با تجدید پیمان با شما عمر خود را از گزند ناپاکی ها ایمن.....
هوا بسیار داغ بود و سوزان و پرچم ها ی زیبای ایران چه زیبا در حرکت بودند و من در حالی که محو این فضا شده بودم آهسته آهسته قدم بر میداشتم...
آنجا در بهشت زهرا دنیایی بود.... آیا براستی میشه این دنیای ملکوتی شهدا را با دنیای مادی و زمینی مقایسه کرد؟ در هیچ جای دنیا نمیشود این همه عشق این همه ارادت را دید ....
کجا سراغ می توان یافت که پدر و مادری به این سن و سال هر هفته به نزد فرزندشان بیایند و با چه علاقه ایی به آب و جارو کردن منزل او مشغول شوند
مادری که با عکس پسر حرفها دارد
و پدری که انگار بوسه بر صورت فرزند میزند................
و مزار شما جایی برای عبادت و راز و نیاز ...............
و تو مثل همیشه با همون لبخند زیبا در کنار من بودی و فقط من بودم و تو و کلی حرف......
در همون لحظه بود که صدای اذان بلند شد و چه لحظه ملکوتی......کلمه کلمه اذان با ذره ذره روح و جسم من در هم آمیخته میشد ومن چقدر تشنه شنیدن صدای اذانم............
موقع نماز ظهر بود و انگار بار دیگر تو در جلو ایستادی.....درست مثل زمان کودکی که ما به تو اقتدا کردیم.......
و انگار همین دیروز بود که صدای زیبای تو در مسجد محل پیچید
و چه شجاعانه بر سر قَسَم خود تا پای جان ایستادی